تأملاتی در پی آشنایی با هرمنوتیک

دیشب و امروز صبح، کتابچه‌ی کوچک «هرمنوتیک» از مجموعه‌ی «دانشنامه‌ی فلسفه‌ی استنفورد» را خواندم. کتاب سخت‌فهمی بود؛ از آن کتاب‌هایی که از جایی به بعد دیگر نمی‌دانی معنی جملاتی که داری می‌خوانی چیست و هرچه هم سعی می‌کنی انگار فایده‌ی زیادی ندارد. کتاب واقعاً کتابی نبود که فرد ناآشنا را آگاه و آشنا کند. با این حال چیزهایی هم دستگیرم شد. نمی‌دانم چه‌قدر درست و چه‌قدر اشتباه فهمیدم، اما می‌خواهم فهمم را جمع و بیان کنم.

هرمنوتیک (hermeneutics)، اساساً مسئله‌اش «خوانش» است و «برداشت». برخی مکاتب هرمنوتیکی به دنبال روشن کردن مسیر رسیدن به «خوانش و برداشت درست» هستند، در حالی‌که برخی دیگر در تلاشند تا نشان دهند چیزی به این عنوان وجود ندارد. ریشه‌ی ایده‌ی هرمنوتیک، مانند اکثر امور فلسفی دیگر در یونان باستان است. من قرار نیست تاریخچه‌ی تحولات معنای کلمه‌ی «هرمنوتیک» را این‌جا بنویسم، ولی خیلی خلاصه به این نکته اشاره می‌کنم که این کلمه آرام‌آرام معنای «علم تفسیر درست متن کتاب مقدس» را به خود گرفت، و جلوتر یک سری کتاب‌های دیگر هم به موضوع این علم اضافه شدند، تا این‌که جامعیت بیشتری ایجاد شد و بحث شد بحثِ «تفسیر درست متن». در تلاش برای رسیدن به اصول فهم درست متن، مسائل معرفت‌شناختی، تاریخ‌شناختی و زبان‌شناختیِ مربوط به فهم متن برجسته شدند؛ ایده‌هایی مطرح شدند مثل این‌که برای فهم درست متن باید بافت تاریخی‌ای که متن در آن شکل گرفته را بفهمیم؛ یا باید جهان‌بینی و دنیای درون نویسنده را بفهمیم. یا مسئله این شد که ما چه‌طور از کلمات زبان به فهم می‌رسیم، و چه‌طور از ادراک زبانی خود به ادراکِ ابرازشده‌ی دیگری منتقل می‌شویم. آیا اصلاً چنین انتقالی اتفاق می‌افتد؟ یا این‌که اصلاً معنای واژگان از کجا می‌آیند؟ آیا واژه‌ها تنها نمادهایی هستند که به امور ملموسی خارج از خودشان اشاره دارند، یا این‌که هر کلمه معنایش را از بافت زبانیِ حول خودش می‌گیرد؟ و …

خیلی از این مسائل را خود من هم دقیق نفهمیدم. منتها جنس مسائل چنین بودند.

اما در فرایندی که از آن با عنوان «چرخش هستی‌شناختیِ هرمنوتیک» یاد می‌کنند، هایدگر و شاگردانش مسئله‌ی هرمنوتیک را اساساً بسط دادند. آن‌ها گفتند مسئله‌ی هرمنوتیک فقط فهم متن نیست، بلکه مواجهه‌ی موجود آگاه است با هستی. حداقل من حرف هایدگر را این‌طور فهمیده‌ام. طبق فهم من، او می‌گوید ما همواره یک فهم ضمنی از هستی و اجزای آن داریم که در نتیجه‌ی بودن و فعالیت‌کردنِ همیشگی در هستی کسب کرده‌ایم. اما این فهم در بعضی مواقع آشنایی‌زدایی می‌شود و ما برای اولین بار چیزی را می‌بینیم. این فهم نوع دوم است که مواجهه‌ی اگزیستانسیال با جهان را در انسان پدید می‌آورد. شاگرد هایدگر، گادامر می‌گوید که ما به میزانی که به هستی «گشوده» باشیم، هستی هم همواره وجهه‌های جدیدی از خودش را به ما نمایان می‌کند. این وجهه‌ها هم شامل وجهه‌هایی از چیزهای بیرون از ما می‌شود، هم خودمان. با مواجهه‌ی گشوده با هستی و اجزایش، انگار که ما مدام در نوعی مکالمه با دیگری‌ای هستیم، و ثمره‌ی این مکالمه بازشدن جنبه‌ها و وجهه‌های بیشتر و بیشتری از هستی در ماست.

می‌دانم این توضیح من بسیار بسیار محدود و ناقص است، ولی صرفاً دارم فهم خودم را بیان می‌کنم، نه این‌که این فیلسوفان عیناً چه گفته‌اند.

بعد هم دوباره بحث‌هایی مطرح شد که خیلی‌هایشان را نتوانستم درست دنبال کنم. اما واقعیت هم این است که این موضوع برای من در این لحظه علم نافع‌ای به نظر نیامد. اما آن کنجکاوی و حیرت من درمورد نگاه اگزیستانسیال را دوباره قلقلک داد. نگاهی که اصالت زیادی را به تجربه‌ی تو از واقعیت می‌دهد، و خصوصاً دست می‌گذارد روی آن نوع مواجهه‌ای با واقعیت که یک سرش معنویت است و سر دیگرش پوچی و افسردگی و خودکشی.

به هر حال، این هم از فهم کنونی من از مسئله.

نوشتهٔ پیشین | PREVIOUS NOTE
Brave New World
نوشتهٔ بعدی | NEXT NOTE
Room for Playfulness

اشتراک گذاری این مطلب