برچسب ها | TAGS: اصالت | Selfhood, فارسی | FA

حفظ آزادگیِ باور تحت فشارهای عقیدتی

باور، در اغلب شرایط، به‌واسطه‌ی عقلانی بودنش در ما شکل نمی‌گیرد. بسیاری از (و اغلب، اغلبِ) باورهای ما تحت تأثیر عوامل هیجانی در ما نهادینه شده اند.

یکی از عوامل مهم شکل‌دهنده‌ی باور، فشارهای بیرونی‌ای است که مراجع قدرت بر فرد وارد می‌کنند تا فرد باورهای به‌هنجارِ این مراجع را بپذیرد و آن‌ها را درونی کرده، باهاشان هم‌ذات‌پنداری کند (احساس کند که این باور باورِ خودش است). این فشارها گاهی ممکن است از جنس زور مستقیم باشند: تهدیدِ این‌که اگر مانند ما فکر نکنی آسیب‌های ملموسی را خواهی دید: «تو را می‌زنیم، اخراجت می‌کنیم، حقوقت را از تو سلب می‌کنیم، محبوست می‌کنیم و غیره.» ولی اکثر اوقات این فشارها این‌طور مستقیم نیستند. اکثر این فشارها از جنس عوامل نامرئی‌ای است که در قوانین و طراحی محیط، در مدل رفتارها و صحبت کردن‌ها، در میان کلمات و خطوط، در نگاه‌ها و صحبت‌های گفته‌نشده، و در ساختارهای زیربناییِ جامعه و سازمان و خانواده جا دارند. تحت تأثیر هزار عاملِ نامرئی، ما هم به خودمان اجازه نمی‌دهیم بیرون از انواع خاصی از تفکر و نگاه فکر و نگاه کنیم، هم خود را مجاب می‌کنیم که به حالت‌های خاصی به چیزها فکر و نگاه کنیم. بیرون آمدن از این چهارچوب نامرئی هم برایمان اضطراب می‌آورد: یا چیزی در درون خودمان در ما آژیر خطری روشن می‌کند که «نکن! فکر می‌کنی داری چیکار می‌کنی؟! نمی‌دونی از این‌جا به بعد خطره؟! برگرد! برگرد به نقطه‌ی امن! بیشتر از این فکر نکن! بیشتر از این خیال نکن!» ، یا وقتی مدل فکرمان با مدل فکر و رفتار و انتظارات دنیای بیرون متفاوت می‌شود احساسات غریبی پیدا می‌کنیم: «چرا من این‌قدر تنهام؟ چرا آدم‌ها این‌قدر برام بیگانه می‌نمایَن؟ الان تو این شرایط من چه جوابی به اینا بدم؟ چطوری بین‌شون زندگی کنم؟ و …» . همه‌ی این‌ها باز باعث می‌شود که یک سویه‌ی ما بخواهد که به حالت معمولِ فکر کردن برگردیم.

خلاصه، همه‌ی این‌ها نیروهایی هستند که ما را به‌سوی درونی‌سازیِ یک سری باور هل می‌دهند. در مواجهه با این نیروها، اکثر آدم‌ها در دو دسته قرار می‌گیرند: دسته‌ی اول باورهای مد نظر مراجع قدرت را درونی‌سازی می‌کنند و با محیط خود به هماهنگی می‌رسند و در تطابق با آن زندگی می‌کنند. دسته‌ی دوم میانِ وضعیت درونی خودشان و فشارهای وارده برای درونی‌سازیِ باورها ناهماهنگی می‌بینند و نسبت به این فشارها خشمگین یا درمانده می‌شوند، و با رویارویی و مخالفت با این نیروها، علیه آزاری که از این فشارها دیده‌اند می‌شورند. دسته‌ی اول باورهای خود را مبتنی بر باورهای مراجع قدرت می‌پرورند، و دسته‌ی دوم باورهایشان را مبتنی بر مخالفت با باورهای مراجع قدرت می‌سازند.

با این‌که این دو دسته از یک منظر کاملاً روبه‌روی هم قرار می‌گیرند، از منظری دیگر با هم مشابه اند: هر دویشان وابسته اند به باورهای مراجع قدرت. فکر و ذهن و نگاه این افراد با آن‌چه مراجع قدرت گفته اند و خواسته اند ساخته شده است. به این معنا، هر دوی این دو گروه محدود و مجبور به دنیای فکری و عملی مراجع قدرت هستند. این دو گروه را من می‌نامم «ارواح مجبور»، در مقابل «ارواح آزاده» که واژه‌اش را از نیچه الهام گرفته ام (free spirits)*.

ارواح آزاده کیستند؟ آنانی که روان‌شان را تماماً از بازی‌های مراجع قدرت شسته اند و آزاد از نیروهای این مراجع، فکر و ذهن‌شان را خود در دست گرفته اند. این‌ها وقتی فکر می‌کنند، فکرِ خود را می‌کنند؛ فکرهایشان نشخوار باورهای مراجع قدرت نیست. نه به دنبال تصدیق باورهای مراجع قدرت اند و نه به دنبال مقابله با آن. وقتی هم که با این باورها روبه‌رو می‌شوند، آن‌قدر آزادگیِ باور دارند که بدون نیاز به تصدیق یا مقابله، این باورها را بررسی کنند و به‌زعم خود اعتبارشان را بسنجند و نتیجه‌ی تأمل خود را برای خود و دیگران عرضه کنند. این‌هایند ارواح آزاده.

همه‌ی این‌ها را گفتم که به این برسم: چالش زندگیِ یک روح آزاده در جامعه چیست؟ این‌که او هم‌زمان که در روان خود از بازی‌های جامعه گذشته است، در تعاملاتش با جامعه همواره تحت فشارهای عقیدتی جامعه است که به او می‌گویند: «این‌طور فکر کن! این نوع نگاه را اخذ کن! و این رفتار را داشته باش!». هر دو دسته هم همین را می‌گویند. یک دسته از او می‌خواهند که باورهای مراجع قدرت را اتخاذ کند، و دسته‌ی دیگر از او می‌خواهند که به وجهه‌های انزجاردهنده‌ی آن باورها نگاه کند و علیه‌شان بشورد. او که فراتر از این بازی‌ها رفته، خود را در تعارضی عجیب می‌یابد: دست‌هایی از پایین پاهای او را گرفته اند، نمی‌گذارند آزادانه حرکت کند. به پایین نگاه می‌کند، می‌بیند این دست‌ها متعلق است به مردمانی زنجیر به پا که خود نمی‌توانند خیلی از جایشان جابه‌جا شوند. می‌خواهند او هم خیلی جابه‌جا نشود.

صدای یکی‌شان را می‌شود که می‌گوید: «اگر بروی سرت را می‌بُرم!»

دیگری می‌گوید: «اگر بروی پایت را می‌شکنم!»

دیگری می‌گوید: «اگر بروی پوستت را می‌کنم!»

و دیگری: «اگر بروی فحشت می‌دهیم، برت لعن می‌فرستیم!»

و دیگری: «اگر بروی طردت می‌کنیم!»

و دیگری: « اگر بروی خودت ضرر می‌کنی!»

و دیگری: «تو قدر ما را نمی‌دانی!»

و دیگری: «فرزندم این کار را با خودت نکن!»

و دیگری: «چطور می‌توانی… چطور دلت می‌آید…»

و دیگری: «ولی من دوستت داشتم…»

و دیگری: «حالا من بدون تو چه کنم…»

و دیگری: [بغضی در سکوت در حین نگه داشتن پای او با دستش]

کندن دست‌های بعضی‌ها از پاها آسان است، ولی کندن بعضی دست‌ها کار سختی‌ست… از یک طرف دستی را می‌کنی، از طرف دیگر دلی را می‌شکنی. از یک طرف آزاد می‌شوی، از یک طرف بخشی از دلی (و دلت) را زخم می‌زنی. این است پیچیدگی آزاده‌روحی و در عین حال زندگی در جامعه و با دیگران.

 

* گفتم واژه‌‎اش را از نیچه الهام گرفتم، نه مفهومش را، چون من هنوز با ایده‌های نیچه به‌درستی آشنا نیستم و نمی‌دانم مراد او از این اصطلاح چه بوده و چه‌قدر این مراد با معنای در ذهن من هم‌پوشان است. منتها از وقتی آن را شنیده ام خیلی به دلم نشسته و بارها در افکار خودم از آن استفاده کرده ام و به همین دلیل برایم معنایی شخصی پیدا کرده.

نوشتهٔ پیشین | PREVIOUS NOTE
Nov 27th 2023
نوشتهٔ بعدی | NEXT NOTE
روان‌کاوی و ادعای فهم فعالیت‌های ذهنی کودکان

اشتراک گذاری این مطلب