برای انجام کار اداری آمدهام به قم، به دانشگاه دورهی لیسانسم.
احساس درهمآمیختهای دارم؛ ترکیبی از نوستالژی و تهوع. یادم میآید که چقدر در این مکان ذهنیتهای مسموم جاری بود، چه در میان اساتید و چه در میان دانشجویان. به چارتهای دروس و اساتیدشان نگاه میکنم. هنوز اساتید من در میانشان هستند. یاد کلاسهایم میافتم. چقدر اذیت شدم. چقدر بیگانه بودم. با به یاد آوردن این خاطرات در خودم احساس خشم میبینم و کششی برای اجتناب و گذر کردن از این افکار.
نمیدانم با این احساسها چهکار کنم. ولی یک چیز را میدانم. من در مهندسی صنایع بیگانه بودم، و در این دانشگاه در دل من خشم، کینه و تنفر نسبت به دنیای صنعت و صنعتبازی شکل گرفت. من از صنعت بیگانه شدم. و از ریاضیات هم.
اگر به عقبتر برگردم، این خشم و کینه و تنفرها ریشههای کهنتری هم دارند. مدرسه، آرامآرام به من یاد داد که از خودم ناامید و از درس خواندن منزجر شوم. خصوصاً کدام درسها؟ ریاضیات. فلسفه باری دیگر مرا به نظم علاقهمند کرد، ولی مدرسه ذهن و دل مرا نسبت به ریاضی (شاید) برای همیشه تیره کرد. گاهی آدم یادش میرود که چرا نسبت به بعضی چیزها احساسی که دارد را دارد. به یاد آوردن گذشته کمک میکند که معنا و علت احساساتش را به یاد بیاورد.